خودکار بود و کاغذ..
گاهی غلط گیر هم نگاهش ب آن ها می افتاد..
او هم مراقب بود... مراقب جوانی کاغذ و خودکار..
کاغذ می نشست و خودکار برایش مینوشت..
حال گاهی عاشقانه هایش را و گاهی دردودل هایش را...
در این میان..
غلط گیر کم و بیش میپوشاند اشتباهات خودکار را..
کاغذ هم میفهمید اشتباهات را...
اما ب روی خودکار نمی آورد این لکه های کوچک را...
خودکار آنقدر نوشت و نوشت ک..
کاغذ پر شد...
کاغذ رسما بی فایده شد...
اما...
غلط گیر باز هم...